زندگی پژمرده بود
-
زندگی پژمرده بود
هر جا که آدمی
بر جای خدا نشسته بود.سر آغاز
در گذار باد دامن کشان
از دشت و کوه و خا ک
در کوچه پس کوچه های خلوت و تاریک
در تنگناهای ساکت و باریک
در میان انبوه و تک تک مردم
درازدحام شهر
در هر دم زمان
با او کی شدم.گه چون نسیم،
به نرمی روح
گه چون صدای زوزۀ گرگی ز دور،
گه همچو گرد باد، محیط بر غبار،
گه از برون،
گه از درون،
گذر کردم از لابلای روز و شب
از لابلای فاصله
از لابلای جسم و جان از دشت روح مردمان.*******************************
دفتر اول
از دورهای دور وانگه که سپیدۀ تاریخ سر میزده است
وانگه که آوای آدمی
از کنارآتش گرم غار
در عرصۀ حیا ت
پدیدار میشده است
آن پیرقصه گو میگفت قصه ها:
از ماجرای طبیعت و آدمی
از لرزۀ زمین ومذاب کوه وهجوم آب
از جنگل انبوه و نور ماه
وز گیسوان سیاه
از شور عشق
وز رنج مادران
از گردش زمان
گریۀ کودکان
و از لذت و بیم شکار
و نبرد آدمی
برای تکه ای طعام.وانگاه میربود
رویای ابری و خوابی عمیق
چشمان نیمه باز و پلکهای بچه ها
و نقشهای ذهن و خیا ل
بر دیوار های غار
درگرگونه میگشت
در رقص شعله ها.و من، مانده بودم
با پیر قصه گو
با چشم خیره
در انتهای شب
در اندیشۀ،
راز زندگی.دفتر دوم
آهسته آهسته
همراه با زمان
فرود آمدم ازفراز کوه
و لختی نشستم بروی سنگ
در پیش چشم
دشتی فراخ
پیوسته به آسمان
با حلقۀ رنگین کمان
و آب بود و حیات
و بذری و دستی
به روی خاک.
و زندگی، ادامه داشت
با کشتزارها ی سبز
و دود آتش تنور
با بوی نان
و کلبه های گرم
وآب چشمۀ حیا ت بود
شیر مادران.و دهقا ن میاندیشید
با افکاری در هم تنیده
به زمین و آب وآسمان
وغارت آدمی
از حاصل،
داس آدمی.
………………….از سویی دگر
سواران میرسیدند
پر شتاب
ازعرصه های تنگ و سرد
جایی که زندگی
عقیم بود و سرد
و غبار بود وشمشیر
و مرگ انسان.
مادران وزنان
کنیزان فاتحان.
و تولد کودکان
با داغ بردگی
نه برای زندگی
برای خان.دفتر سوم
در سنگینی سکوتی
که گه گاه می شکست
با بازی باد
و ترنم رازآلود ستارهنظم کهن دیرین
در آغوش زمان
آرام خفته بود
با لطف خدایان سرنوشت
از آب و خاک و آتش و باد
تا کاهن وساحر
وزیر و شاه.
و اما زندگی
آهنگ تازه ای می سرود
و خواب کهن را می زدود.درماورای سالیان دراز
در سپیدۀ صبح
هیاهوی روز
با پتک و سندان
و فریاد کاسبان دوره گرد
آهسته اوج میگرفت
و بچه ها،
میدویدند
به پیشواز قافله هایی
که میامدند
از کرانه های دور
و آفاق زندگی.
با خاطراتی شگفت
و داستانها یی از:
شاهان و خدایگان
که اقلیم ها یشان
با تمام فراخی
تنگ بود
برای نامشان.
و معبدانی که درانزوای سکوت
آرمیده بودند
با نسیم جان نواز
و صدای سروش.و من
مبهوت رازجان
ازفراز زمان
مینگریستم
به صحنۀ جنگهایی
که سالیان سال
جاری بود
با نام خدای!!!!!!و کشتی ها
بر سواحل بو گرفته از ماهی و هوسهای جاشوان
و قدرت باروت و آز حاکمان
کناره می گرفتند با تلاطم امواج
از غروب مه گرفتۀ دریا،
با آغوشی پر از زعفران و طلا
تا بردۀ سیاه،
و غارت بود
با ردای تجارت
و ماسک تمدن،
و تکاثری
که تسخیر میکرد و مسخ،
سرتاسر خاک و جان و عقل.دفتر چهارم
سایۀ شهرها
با هیکلهای عجیب و غریب
و با کارخانهایی عظیم
با نواری مورب وکج
از حاشیه نشینهای فقیر
گسترده میشد در پهنۀ زمین.
آدمی جدول مندلیف را
پر کرده بود
وعناصرهستی را
رام قدرت علم.
و باذره های اتم
تیله بازی میکرد.هیچ چیز
بیرون نبود
از ساحۀ علم
از ذره های غبارهای دور و گنگ
از آسمان پر ستاره و از مهر و ماه
و از آب وخاک و سنگ.
و در پندار آکادمیک
حیات توالی تصادف بود
ویا حکم خدایی نظاره گر،
که کار خود را
به خدایگانش سپرده بود.
که جهان را به مهمیزخود میکشیدند
و قانون خود را مینوشتند
برای طبیعت وانسان و زندگی.…………………………………….
در کوچه های شهر
در زیر برف شب ژانویه
در لابلای خانه هایی که فراتر میرفت
از شاخ و درخت،
مادری با سینه های خشکیده
خزیده بر آغوش صلیب سیمانی کنار راه
که با لامپی
روشنی می انداخت
بر چهرۀ عابران،
ازسوز سرد و برف
بچه اش را به سینه میفشرد
و برای نان
دست و نگاه تمنا را
به رهگذران پر شتاب میگشود.
گرسنگی
بی خانمانی
آواره گی
جنگ و غارت و دزدی
در هر کوچۀ زمین
موج میزد
و ضجۀ سکوت و درد بود
با ناله های مرگ
همراه خش خش برگ
که در زیر گامهای عصر نوین
بگوش میرسید
از حاکمیت سرمایه در عرصۀ حیا ت
از لابلای غرش ماشین و انفجار بمب و جنگهای بزرگ
و از زندانهایی که
مثله میکرد
اندام و روح آدمی.…………………………..
و در هر شب یلدا
و یلداهای هر شب
آن قصه گوی پیر
آن راوی زندگی
همچنان قصه میگفت :از رنگها و نورها
در نقشهای زیبا.از جستجوی معنا
در راز و رمز دنیا.از اختلاف افکار
در نیرنگهای پندار.از آرزوی جنٌت
وز آهنگ طبیعت.از مهر مادران
وز خندۀ کودکان.و از لذت عشق
و زیبایی هستی
و انحصار زندگی
که محرومیت و نبرد میافرید
و رنج زندگی.********************************
دفتر واپسین
حجم مدرن تمدن جدید
در گامهای خود
زمین را پر کرده بود
وخاک
بارور میشد
با رقص باد
و ترنم آواز ابرو رود برگ.
وگزاره های بشر
دگرگونه میگشت
همراه تصور و اندیشه و خیال
از راز ذره ها
و فضاهای نور
و دنیای روح.
وشعر میگفت
و فلسفه میبافت
و به حیرت می نشست
از راز کائنات
خیره در موجهای آب.…………………………
و من
بیزار و خسته از
بتهای خدا گونه ی بشر
میاندیشیدم
به ندای فطرت و آزاده مردمان
که زمزمه میکرد و میسرود:زندگی پژمرده بود
هر جا که آدمی
بر جای خدا نشسته بود.The blog I need help with is: (visible only to logged in users)
-
اینجا انجمن وردپرس دات کام هست که کاربران مشکلات خود را پیگیری میکنند، برای وبلاگنویسی از داشبورد وبلاگ به «نوشته ها» رفته، مطلب دلخواه را نوشته، آنرا ارسال کنید
- The topic ‘زندگی پژمرده بود’ is closed to new replies.